لگام اسبش را محکم کرد ودستی به روی زين اسبش کشيد وبسوی مادرش رفت دستهايش را بوسيد.ـ مادر… من آماده ام، برايم دعا کن … شايد ما با مشرکان درگير شويم.ـ پسرم، مواظب رسول خدا باش، اگر زنده بازگشتی وبه رسول خدا کوچکترين گزندی رسيده بودحلالت نمی کنم…ـ خيالت راحت باشد مادر، جان ومالمان فدای خدا ورسولش، راستی برادرم عمير کجاست.ـ نمی دانم، پسرک بسيار ناراحت وغمگين است … هزار بار گفتم صبر کن بزرگ شدی می فرستمت بجهاد… شوق ديدار بهشت ديوانه اش کرده!رسول خدا يارانش را ترتيب می داد واز حال واحوالشان می پرسيد، آنهايی که توانايی خروج نداشتند ويا بيمار بودند را بر می گرداند، آخر هدف از رفتن به بدر جنگ نبود، پس گرفتن ثروت به غارت برده شده از قافله مشرکان بود که از شام بر می گشت.پسرکی در بين صفها خودش را پشت اين وآن پنهان می کرد تا رسول خدا او را نبيند وسپاه براه افتد.ـ عمير، تو اينجا چکار می کنی.ـ سعد، تو را بخدا حرفی نزن، بگذار من هم بيايم، اگر رسول خدا مرا ببيند بمن اجازه نخواهد داد در جهاد شرکت کنم، من عاشق شهادتم.ـ برادر عزيزم، عجله نکن تو هنوز کوچکی، حالا بيا از رسول خدا إجازه بگير، شايد بپذيرد.عمير می دانست که رسول خدا إجازه نخواهد داد واو هم نمی تواند مخالفت فرمان رسول خدا کند ويا بر او اسرار ورزد، بر روی انگشتان پاهايش راه می رفت تا کمی بزرگتر بنظر آيد.همانطور که گمان می برد رسول خدا به او فرمودند که برگردد، وقتی بزرگ شد می تواند بجهاد برود، کاسه حزن واندوه عمير که لبريز شده بود يکباره شکست واشکهای شوق از چشمانش سرازير شد، قدمهايش که از شدت قلبش آگاه بودند طاقت عقب نشينی نداشتند وهمانجا چون خشک لنگر انداخته بودند.وقتی رسول خدا صداقت واخلاص را در اشکان عميرکه چون مرواريد ايی درخشان بر چه فیلمی از شهید عبدالحق کوردی تقبله الله...
ما را در سایت فیلمی از شهید عبدالحق کوردی تقبله الله دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : abnaaljihad بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 14:19